ما مردها زنها را دوست داریم چون:
*چون همیشه احساس میکنند جوانند، حتی وقتی پیر میشوند.
*چون هر وقت کودکی را میبینند لبخند میزنند.
*چون وقتی مسیر مستقیمیرا طی میکنند همیشه مستقیما” روبرو را نگاه میکنند و هرگز به طرف ما مردان که با لبخند راه را برایشان باز کرده ایم برنمیگردند تا تشکر کنند.
*چون در همسرداری به گونه ای رفتار میکنند که ذهن هیچ غریبه ای به آن راه ندارد
*چون همه ی توان خود را برای داشتن خانه ای زیبا و تمیز بکار میگیرند و هرگز برای کاری که انجام میدهند توقع تشکر ندارند.
*چون هر آنچه که در زندگی خصوصی افراد مشهور اتفاق میافتد را جدی میگیرند.
*چون سراغ مسائل غیر اخلاقی نمیروند.
*چون نسبت به زجری که برای زیباتر شدن تحمل میکنند شکایتی نمیکنند. حتی هنگام استفاده از وسایل خطرناک در سالنهای ورزشی
*چون آنها ترجیح میدهند سالاد بخورند.
*چون فقط عاشق پیش غذاها ی متنوع و رنگارنگ و آرایش ملایم و زیبا هستند در حالیکه ما عاشق نوشیدنیهای مخرب هستیم.
*چون دقیقا” وقتی دیگر خیلی دوستمان ندارند، با ترحم به ما میگویند: ” دوستت دارم” ؛ تا ما متوجه بی علاقگی آنها نشویم.
*چون وقتی میخواهند در مورد ظاهرشان چیزی بپرسند ترجیح میدهند این سوال را از خانمی بپرسند و خلاصه با این مدل سوالات ما را عذاب نمیدهند.
*چون گاهی از چیزهایی شکایت میکنند که ما هم آن را احساس میکنیم مثل سرما یا دردهای رماتیسمی، به این ترتیب ما میفهمیم که آنها هم مثل ما آدم هستند!
*چون داستانهای عاشقانه مینویسند.
*چون ساعتها وقت خود را با فکر کردن در مورد اینکه چگو نه میتوانند با دیگران سر صحبت را باز کنند، تلف نمیکنند .
*چون در حالیکه ارتش ما به کشورهای دیگر حمله میکند، آنها هم محکم و بی منطق میجنگند و سعی میکنند همه ی سوسکهای دنیا را تا آخرین دانه نابود کنند.
*چون آنها میتوانند مثل مردها بلوز و شلوار بپوشند و سر کار بروند، درحالیکه مردها هرگز جرئت نمیکنند دامن بپوشند و بروند سر کار.
*چون همیشه میتوانند یک ایراد بزرگ از زنی که ما گفته ایم زیبا است بگیرند و به ما بقبولانند که بی سلیقه هستیم و اشتباه میکنیم.
*چون ما از آنها متولد شدهایم و به سوی آنها نیز باز میگردیم.
*و ما عاشق آنها هستیم چون زن هستند…..به همین سادگی.
دلم تنگ است برای کودکی هایم
برای شیطنت ها بی خیالی ها
برای خاطرات تلخ و شیرینی
که در پستوی ذهنم سخت بیدار است
برای آن حیاط و حوض پر ماهی
برای شمعدانی ها برای سوسن و یاس و اقاقی ها
برای ظهر تابستان و فریاد مدام دوره گرد خسته از تکرار
برای سایه سار سر در بازار
نمکی! نان خشکی! کاسه بشقابی
آهای گل پونه یی! نعنا ! لحاف دوزی
صدای آب حوضی میرنوروزی
دلم تنگ است...
برای پت پت ساز کمان پنبه زن- فریاد شوق کودکان
در بازی لی لی قایم باشک
دلم تنگ است
برای پنبه های در هوا افشان آن حلاج
که در گرمای تابستان
فضای کوچه را مانند ماه بهمن و دی
در لحاف برف می پوشاند
دلم تنگ است.... اما یادها و خاطرات دور
همچنان در برگ هایی از حریر مهر
جای شان سبز است
و من باغ دلم را با هوایش تازه می سازم....
به نقل از:www.sohagroup.com
سکـانس
اول:
شب – خوابـگاه دخــتـران – (دخــترخانمی
«شبنم» با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را
در حــال گریه می بیــنـد.)
شبنم:ِ وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل
ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!
لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود
ادامــه
می دهـد.)
شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟
لالـه: چی می خواســتی
بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد.
منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر
جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!!
(بر شـدت گریه افزوده می شــود)
شبنم: (او را در آغــوش می
کشـد) عزیـزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می
ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی.
درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟
لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من
اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8
دور بخـونم! میفهـمی شبنم؟ فقط 8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می
شود) حالا چه جــوری
سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!
شبنم: عزیزم... دیگــه
گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس
گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به
ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی
کنـه.
لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس
نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!
(در
همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس
عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد! دخـتری به نـام «فرشــته»
با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.)
شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!
فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی
داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!
شبنم:
لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته.
فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم!
زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.
(و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه
برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود.)
سکــانـس دوم: شـب –
خوابــگاه پســران
(در اتـاقی دو پـسر به
نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب
برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است.
در هـمین حـال، همواحدی شـان، «میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور می
رود وارد اتــاق می شـود)
میثـــاق: مهـدی... شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم.
مهـدی:
نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه.
میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع
شــد.
مهـدی: آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه
مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دختـر نداریـد؟!
میثــاق: مـن و
نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه
خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه
نـُـتی بـر می داره!!
آرمـــان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی
پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما
پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا
نـه؟ کار از محکـم کاری ...
مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون... اگه
واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست!
(در
همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود.
پسـری
به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد)
میـثــاق:
چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی!
رضــا: پرسپولیس همین الان دومیشم
خورد!!!
مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه پرسپولیسی ابکشه!!!
(و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی
مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند!...)
خانم معلم از بچه ها سر کلاس می پرسه شش تا گنجشک روی سیم نشستن، اگر به یکیشون تیر بزنیم چند تا می مونن؟ حسن دست بالا میکنه میگه هیچی، چون همشون میپرن . خانم معلم میگه: از فکرت خوشم اومد، ولی جواب پنج تاست. حسن میپرسه: خانم، سه تا زن تو پارک دارن بستنی میخورن، یکی بستنی رو گاز میزنه،یکی لیس میزنه، یکی میکنه تو دهنش در میاره. کدوم ازدواج کرده؟ خانم معلم سرخ میشه، میگه اونکه میکنه تو دهنش در میاره. حسن میگه: خانم، از فکرتون خوشم اومد، ولی جواب اونیکه حلقه دستش داره!
همیشه دانشمندان یا هنرمندان نبودهاند که با انجام
کارهایی که قبلاً کسی آنها را انجام نداده و یا با خلق اثری که مشابه آن
وجود نداشته، به تاریخ پیوسته باشند. کلاهبرداران هم در تاریخ جایی برای
خود دارند. بودهاند کسانی که در دنیا چیزهایی را جعل کردهاند که عقل هیچ
بنیبشری به آن نمیرسیده! در زیر مروری داشتهایم بر تعدادی از همین
خلافکاران که از نبوغ خود جهت ارضای امیال مادی خویش استفاده کردهاند نه
خدمت به همنوعان!
ویکتور لوستیگ (Victor Lustig)سلطان
کلاهبرداران تاریخ، مردی که برج ایفل را فروخت، مسلط به پنج زبان زنده
دنیا، صاحب 45 اسم مستعار با سابقه بیش از 50 بار بازداشت آن هم فقط در
کشور آمریکا، مردی که میتوانست زیرکترین قربانیانش را نیز گول بزند، در
سال 1890 در بوهمیا (کشور کنونی چک) در یک خانواده متوسط به دنیا آمد و در
سال 1960 به آمریکا رفت.
سالی که بازار سهام به شدت رشد میکرد و به
نظر میرسید که همه روز به روز پولدارتر میشوند و لوستیگ آنجا بود که
از این موضوع سود برد.
در سال 1925 و پس از انجام چندین فقره
کلاهبرداری بیعیب ونقص و پرسود، ویکتور به فرانسه و شهر پاریس رفت و در
آنجا شاهکار خود را اجرا کرد. فروختن برج ایفل!
ایده این کلاهبرداری بعد از خواندن یک مقاله کوچک
در روزنامه به ذهن ویکتور رسید. در این مقاله آمده بود که برج ایفل نیاز به
تعمیر اساسی دارد و هزینه این کار برای دولت کمرشکن خواهد بود.
دینگ!
زنگی در سر ویکتور صدا کرد و بلافاصله دست به کار شد. ابتدا اسناد و مدارکی
تهیه کرد که در آنها خود را به عنوان معاون ریاست وزارت پست و تلگراف وقت
جا زد و در نامههایی با سربرگهای جعلی، شش تاجر آهن معروف را به جلسهای
دولتی و محـرمانه در هتل کــرئون (Creon) که محلی شناخته شده برای قرارهای
دیپلماتیک و مهم بود، دعوت کرد.
شش تاجر سر وقت در سوئیت مجلل ویکتور
حاضر بودند. ویکتور برای آنها توضیح داد که دولت در شرایط بد مالی
قرارگرفته است و تأمین هزینههای نگهداری برج ایفل عملاً از توان دولت
خارج است. بنابراین او از طرف دولت مأموریت دارد که در عین تألم و تأسف،
برج ایفل را به فروش برساند و بهترین مشتریان به نظر دولت، تجار امین و
درستکار فرانسوی هستند و از میان این تجار، شش نفر دعوت شده به جلسه
مطمئنترین افرادند. ویکتور تأکید کرد به دلیل احتمال مخالفت عمومی، این
مسئله تا زمان قطعی شدن معامله مخفی نگه داشته خواهد شد.
چهار روز بعد
خریداران پیشنهاد خود را به مأمور دولت ارائه کردند. ویکتور به دنبال
بالاترین رقم نبود، او از قبل قربانی خود را انتخاب کرده بود؛ مردی که
نامش در کنار ویکتور در تاریخ جاودانه شد! بله: آندره پواسون؛ در بین آن شش
نفر، آندره کمسابقهترین بود و امیدوار بود که با برنده شدن در این
مناقصه، یکشبه ره صدساله را طی کند و کلاهبردار باهوش به خوبی متوجه این
موضوع شده بود. ویکتور به آندره اطلاع داد که در مناقصه برنده شده است و
اسناد جهت امضا و تحویل برج در هتل آماده امضاست.
اما همانطور که تاجر
عزیز میداند، زندگی مخارج بالایی دارد و او یک کارمند ساده بیش نیست و در
این معامله پر سود با اعمال نفوذ خود توانسته است ایشان را برنده کند و...
آندره به خوبی منظور ویکتور را فهمید! پس از پرداخت رشوه، اسناد معامله
امضا شد و آندره پواسون پس از پرداخت وجه معامله، صاحب برج ایفل شد! فردای
آن روز وقتی آندره و کارگرانش به جرم تخریب برج ایفل توسط پلیس بازداشت
شدند، ویکتور لوسینگ کیلومترها از پاریس دور شده بود. در حالی که در یک
جیبش پول فروش برج بود و در جیب دیگرش رشوه!
هان
ون میگهرن (Han Van Meegeren)
نقاش و کپی کننده آثار هنری،
باهوشترین و زبردستترین جاعل تابلوهای نقاشی، مردی که سر نازیهای آلمانی
کلاه گذاشت، مردی که اگر کلاهبردار نمیشد، بیشک یکی از مهمترین نقاشان
قرن بیستم بود، در سال 1889 در هلند به دنیا آمد. از کودکی عاشق رنگها بود
و در جوانی با تأثیر از نقاشیهای دوره طلایی هلند، تابلوهای زیادی خلق
کرد.
اما منتقدان، آثار او را بیروح و تقلیدی و تکراری نامیدند و
میگهرن سرخورده از این برخورد و برای اثبات تواناییهایش به منتقدان تصمیم
گرفت که آثار بزرگان دوره طلایی همچون "فرانس هالس" و "ورمیه" را کپی کند.
میگهرن با پشتکار زیاد فرمول رنگهای قدیمی و
نحوه ساخت بومهای آن زمان را پیدا کرد. او کار را شروع کرد و آن قدر
ماهرانه این کار را انجام داد که تیزبینترین کارشناسان نیز از تشخیص بدلی
بودن آثار ناتوان بودند و میگهرن با اطمینان کامل، در نقش یک دلال،
تابلوهایش را بهعنوان آثار کشفشده دوره طلایی به مجموعهداران و گالریها
فروخت. در همین دوران بود که اروپا درگیر جنگ جهانی دوم شد.
یکی از
مشتریان پر و پا قرص او، مارشال گورینگ از سران درجه اول حزب نازی آلمان
بود که علاقه فراوانی به آثار نقاشان هلندی داشت و تعداد زیادی از کارهای
میگهرن را به مجموعه خود اضافه کرد.
اما زمانه بازی دیگری را در سر
داشت. آلمانها در جنگ شکست خوردند و میگهرن به جرم فروش میراث فرهنگی
هلند به نازیها بازداشت و در دادگاه متهم به خیانت به وطن شد که مجازاتش
اعدام بود. میگهرن در دادگاه واقعیت را ابراز کرد، اما هیچکس حرفهایش را
باور نکرد. تابلوهای جعلی در دادگاه توسط کارشناسان مورد بازبینی قرار
گرفت و همگی بر اصل بودن آنها صحه گذاشتند. هیچکس باور نمیکرد کسی بتواند
با چنین دقت و ظرافتی این آثار را جعل کند. میگهرن از دادگاه درخواست کرد
که وسایل مورد نیازش را در اختیارش بگذارند تا در حضور همه، یکی از آثار
دوره طلایی را جعل کند!
میگهرن از اتهام خیانت تبرئه شد، اما به جرم
جعل آثار هنری به زندان محکوم شد و چند سال بعد درگذشت. میگهرن بهعنوان
یک کلاهبردار در کار خود موفق بود، اما مشتری اصلی او گورینگ از او زیرکتر
بود. اسکناسهایی که گورینگ در ازای تابلوها به میگهرن میداد همگی تقلبی
بودند!
فرانک ویلیام آباگ نیل (Frank
William Abagnale)
صاحب کلکسیونی از انواع کلاهبرداریها،
قاضی، خلبان، جراح و استاد دانشگاه! و کسی که زندگیاش دستمایه ساخت فیلم
«اگه میتونی منو بگیر» شد، در سال 1948 در آمریکا به دنیا آمد. وقتی او
چهارده ساله بود پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند و این ضربه روحی بزرگی
برای فرانک بود. دو سال بعد از خانه فرار کرد و به نیویورک رفت و در آنجا
بود که فهمید برای امرار معاش چارهای بهجز کلاهبرداری ندارد.
پس از
مدت کوتاهی او به یکی از حرفهایترین جاعلان چک بدل شد و چنان در کار خود
مهارت پیدا کرد که هیچ بانکی قادر به تشخیص جعلی بودن چکهای او نبود.
فرانک برای آنکه بتواند بدون پرداخت پول بلیت با هواپیما سفر کند، با جعل
کارتهای شناسایی و مدرک خلبانی، خود را به عنوان خلبان خط هوایی
پانامریکن جا زد و از امتیاز خلبانها برای مسافرت مجانی استفاده کرد. این
موضوع لو رفت، اما قبل از آنکه دست پلیس به او برسد، به شهر جورجیا فرار
کرد و با هویت جعلی تازهای، به عنوان یک دکتر در یک آپارتمان ساکن شد. از
قضا در همسایگی فرانک یک دکتر واقعی زندگی میکرد و به فرانک پیشنهاد داد
تا در بیمارستان شهر، مشغول به کار شود و فرانک این پیشنهاد را پذیرفت و 11
ماه به عنوان متخصص جراحی اطفال در آن بیمارستان به درمان بیماران پرداخت!
پس از آن به شهر لوئیزیانا رفت و با جعل مدرک حقوق از
دانشگاه هاروارد به عنوان دادستان در دادگاه محلی لوئیزیانا استخدام شد. او
پس از چندماه توسط یکی از فارغالتحصیلان واقعی هاروارد شناخته شد، اما
قبل از آنکه دستگیر شود، از آنجا به ایالت یوتا گریخت و با جعل مدرک
دانشگاه کلمبیا، در دانشگاه بریگام در رشته جامعهشناسی شروع به تدریس کرد!
او سرانجام در سال 1969 در فرانسه دستگیر شد و زمانی که پلیس فرانسه
این موضوع را اعلام کرد، 26 کشور خواستار محاکمه او در کشورشان شدند! فرانک
به آمریکا منتقل شد و در آنجا به 12 سال زندان محکوم شد، ولی پس از
گذراندن پنج سال آزاد شد.
فرانک آباگ نیل هم اکنون بهعنوان کارشناس
خبره جعل اسناد و چک با پلیس آمریکا همکاری میکند و با تأسیس شرکت
آباگنیل و شرکا به بانکها نیز مشاوره میدهد!
حسین
ک.( Hoseyn.k) کلاهبردار وطنی، مردی که کاخ دادگستری را
فروخت، حدود 70 سال پیش در شهریار متولد شد. ح.ک مردی بیسواد ولی باهوش
بود و بیتردید اگر تحصیلات مناسبی داشت، به یکی از بزرگان ادب و علم کشور
بدل میشد. اما او از جوانی به راهی غیر از آن کشیده شد. حسین.ک با
کلاهبرداریهای کوچک روزگار میگذراند، اما این کارها برای مردی با هوش او
کارهایی کوچک محسوب میشدند. تا اینکه یک روز طعمه بزرگترین کلاهبرداری
خود را در جلوی در سفارت انگلیس شکار کرد؛ دو توریست آمریکایی که به دنبال
خرید یک هتل در ایران بودند.
ح.ک آنها را به دفترش که در خیابان گیشا
بود دعوت کرد و در آنجا به آنها پیشنهاد خرید یک ساختمان بزرگ و مجلل را به
قیمت بسیار مناسب داد. این ساختمان، کاخ دادگستری بود که در خیابان خیام
قرار داشت و هنوز هم به عنوان ساختمان دادگستری از آن استفاده میشود. قرار
بازدید از کاخ برای فردای آن روز گذاشته شد و ح.ک همان روز عصر به آنجا
رفت و با تطمیع اتاقدار وزیر وقت دادگستری، دفتر کار وزیر را برای مدت
یکساعت اجاره کرد.
فردای آن روز قبل از آمدن مشتریها، 200 جفت
دمپایی پلاستیکی تهیه کرد و جلوی در اتاقهای کاخ که یک ساختمان اداری
محسوب میشد و در آن ساعت خالی بود، گذاشت. به اتاق وزیر رفت و منتظر
شکارهایش شد. آمریکاییها سروقت آمدند و ح.ک به عنوان صاحب آن عمارت، تمام
ساختمان را به آنها نشان داد و وقتی مشتریها درخواست دیدن داخل اتاقها را
داشتند، به بهانه بودن مسافران و با نشان دادن دمپاییها، آنها را منصرف
میکرد.
مشتریان ساختمان را پسندیدند و به پول رایج آن زمان 500 هزار
تومان به ح.ک پرداخت کردند و خوشحال از این معامله پرسود، برای تحویل
ساختمان 10 روز دیگر مراجعه کردند.
اما همانجا بود که فهمیدند چه کلاه
بزرگی بر سرشان رفته است. ح.ک همان روز معامله، به مصر فرار کرد و بعد از
چند ماه زندگی در آنجا، به ایران بازگشت. اما در ایران بازداشت و به زندان
محکوم شد و چند سال بعد از وقوع انقلاب اسلامی فوت کرد. ح.ک یک کلاهبردار
ذاتی بود،حتی در زندان! او تلویزیون زندان را به یکی از زندانیان به قیمت
100 تومان فروخت و وقتی آن زندانی بعد از آزادی تلویزیون را زیر بغل زد و
میخواست آن را با خود ببرد، فهمیده بود که چه کلاهی بر سرش رفته و مضحکه
بقیه شده است!
منبع:www.inn.ir