وبلاگ شخصی احسان کرمی

من هرگز نمی نالم! قرنها نالیدن بس است... می خواهم فریاد بزنم اگر نتوانستم سکوت می کنم.....خاموش مردن بهتر از نالیدن است

وبلاگ شخصی احسان کرمی

من هرگز نمی نالم! قرنها نالیدن بس است... می خواهم فریاد بزنم اگر نتوانستم سکوت می کنم.....خاموش مردن بهتر از نالیدن است

خوابـگاه دخــتـران-خوابــگاه پســران

سکـانس اول:  شب – خوابـگاه دخــتـران –  (دخــترخانمی «شبنم» با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.)
شبنم:ِ وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!
لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.)
شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟

لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!!
(بر شـدت گریه افزوده می شــود)


شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟

لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من
اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! میفهـمی شبنم؟ فقط 8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!

 شبنم: عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه.


لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!
(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد! دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.)
شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!
فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!

شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته.

 فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.
(و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود.)



سکــانـس دوم: 
شـب – خوابــگاه پســران

 (در اتـاقی دو پـسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، هم‌واحدی شـان، «میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود)
میثـــاق: مهـدی... شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم.
مهـدی: نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه.
میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد.

مهـدی: آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دختـر نداریـد؟!
میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره!!
آرمـــان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری ...
مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست!

(در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری
  به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد)
میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی!
رضــا: پرسپولیس همین الان دومیشم خورد!!!
مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه پرسپولیسی ابکشه!!!


 (و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند!...)

از فکرت خوشم اومد

خانم معلم از بچه ها سر کلاس می پرسه شش تا گنجشک روی سیم نشستن، اگر به یکیشون تیر بزنیم چند تا می مونن؟ حسن دست بالا میکنه میگه هیچی، چون همشون میپرن . خانم معلم میگه: از فکرت خوشم اومد، ولی جواب پنج تاست. حسن میپرسه: خانم، سه تا زن تو پارک دارن بستنی میخورن، یکی بستنی رو گاز میزنه،یکی لیس میزنه، یکی میکنه تو دهنش در میاره. کدوم ازدواج کرده؟ خانم معلم سرخ میشه، میگه اونکه میکنه تو دهنش در میاره. حسن میگه: خانم، از فکرتون خوشم اومد، ولی جواب اونیکه حلقه دستش داره!

نابغه‌های کلاهبردار

همیشه دانشمندان یا هنرمندان نبوده‌اند که با انجام کارهایی که قبلاً کسی آنها را انجام نداده و یا با خلق اثری که مشابه آن وجود نداشته، به تاریخ پیوسته باشند. کلاهبرداران هم در تاریخ جایی برای خود دارند. بوده‌اند کسانی که در دنیا چیزهایی را جعل کرده‌اند که عقل هیچ بنی‌بشری به آن نمی‌رسیده! در زیر مروری داشته‌ایم بر تعدادی از همین خلافکاران که از نبوغ خود جهت ارضای امیال مادی خویش  استفاده کرده‌اند نه خدمت به هم‌نوعان!
   
ویکتور لوستیگ (Victor Lustig)
سلطان کلاهبرداران تاریخ، مردی که برج ایفل را فروخت، مسلط به پنج زبان زنده‌ دنیا، صاحب 45 اسم مستعار با سابقه بیش از 50 بار بازداشت آن هم فقط در کشور آمریکا، مردی که می‌توانست زیرک‌ترین قربانیانش را نیز گول بزند، در سال 1890 در بوهمیا (کشور کنونی چک) در یک خانواده متوسط به دنیا آمد و در سال 1960 به آمریکا رفت.
سالی که بازار سهام به شدت رشد می‌کرد و به نظر می‌رسید که همه روز ‌به ‌روز پولدار‌تر می‌شوند و لوستیگ آنجا بود که از این موضوع سود برد.
در سال 1925 و پس از انجام چندین فقره کلاهبرداری بی‌عیب ونقص و پرسود، ویکتور به فرانسه و شهر پاریس رفت و در آنجا شاهکار خود را اجرا کرد. فروختن برج ایفل!


ایده این کلاهبرداری بعد از خواندن یک مقاله کوچک در روزنامه به ذهن ویکتور رسید. در این مقاله آمده بود که برج ایفل نیاز به تعمیر اساسی دارد و هزینه این کار برای دولت کمرشکن خواهد بود.
دینگ! زنگی در سر ویکتور صدا کرد و بلافاصله دست به کار شد. ابتدا اسناد و مدارکی تهیه کرد که در آنها خود را به عنوان معاون ریاست وزارت پست و تلگراف وقت جا زد و در نامه‌هایی با سربرگ‌های جعلی، شش تاجر آهن معروف را به جلسه‌ای دولتی و محـرمانه در هتل کــرئون (Creon) که محلی شناخته شده برای قرار‌های دیپلماتیک و مهم بود، دعوت کرد.
شش تاجر سر وقت در سوئیت مجلل ویکتور حاضر بودند. ویکتور برای آنها توضیح داد که دولت در شرایط بد مالی قرارگرفته است و تأمین هزینه‌های نگه‌داری برج ایفل عملاً از توان دولت خارج است. بنابراین او از طرف دولت مأموریت دارد که در عین تألم و تأسف، برج ایفل را به فروش برساند و بهترین مشتریان به نظر دولت، تجار امین و درستکار فرانسوی هستند و از میان این تجار، شش نفر دعوت شده به جلسه مطمئن‌ترین افرادند. ویکتور تأکید کرد به دلیل احتمال مخالفت عمومی، این مسئله تا زمان قطعی شدن معامله مخفی نگه داشته خواهد شد.
چهار روز بعد خریداران پیشنهاد خود را به مأمور دولت ارائه کردند. ویکتور به دنبال بالاترین رقم نبود، ‌او از قبل قربانی خود را انتخاب کرده بود؛ مردی که نامش در کنار ویکتور در تاریخ جاودانه شد! بله: آندره پواسون؛ در بین آن شش نفر، آندره کم‌سابقه‌ترین بود و امیدوار بود که با برنده شدن در این مناقصه، یک‌شبه ره صدساله را طی کند و کلاهبردار باهوش به خوبی متوجه این موضوع شده بود.  ویکتور به آندره اطلاع داد که در مناقصه برنده شده است و اسناد جهت امضا و تحویل برج در هتل آماده امضاست.
اما همان‌طور که تاجر عزیز می‌داند، زندگی مخارج بالایی دارد و او یک کارمند ساده بیش نیست و در این معامله پر سود با اعمال نفوذ خود توانسته است ایشان را برنده کند و... آندره به خوبی منظور ویکتور را فهمید! پس از پرداخت رشوه، اسناد معامله امضا شد و آندره پواسون پس از پرداخت وجه معامله، صاحب برج ایفل شد! فردای آن روز وقتی آندره و کارگرانش به جرم تخریب برج ایفل توسط پلیس بازداشت شدند، ویکتور لوسینگ کیلومترها از پاریس دور شده بود. در حالی که در یک جیبش پول فروش برج بود و در جیب دیگرش رشوه!

هان ون میگه‌رن (Han Van Meegeren)
نقاش و کپی کننده آثار هنری، باهوش‌ترین و زبردست‌ترین جاعل تابلوهای نقاشی، مردی که سر نازی‌های آلمانی کلاه گذاشت، مردی که اگر کلاهبردار نمی‌شد، بی‌شک یکی از مهم‌ترین نقاشان قرن بیستم بود، در سال 1889 در هلند به دنیا آمد. از کودکی عاشق رنگ‌ها بود و در جوانی با تأثیر از نقاشی‌های دوره طلایی هلند، تابلوهای زیادی خلق کرد.
اما منتقدان، آثار او را بی‌روح و تقلیدی و تکراری نامیدند و میگه‌رن سرخورده از این برخورد و برای اثبات توانایی‌هایش به منتقدان تصمیم گرفت که آثار بزرگان دوره طلایی همچون "فرانس هالس" و "ورمیه" را کپی کند.


میگه‌رن با پشتکار زیاد فرمول رنگ‌های قدیمی و نحوه ساخت بوم‌های آن زمان را پیدا کرد. او کار را شروع کرد و آن ‌قدر ماهرانه این کار را انجام داد که تیزبین‌ترین کارشناسان نیز از تشخیص بدلی بودن آثار ناتوان بودند و میگه‌رن با اطمینان کامل، در نقش یک دلال، تابلوهایش را به‌عنوان آثار کشف‌شده دوره طلایی به مجموعه‌داران و گالری‌ها ‌فروخت. در همین دوران بود که اروپا درگیر جنگ جهانی دوم شد.
یکی از مشتریان پر و پا قرص او، مارشال گورینگ از سران درجه اول حزب نازی آلمان بود که علاقه فراوانی به آثار نقاشان هلندی داشت و تعداد زیادی از کارهای میگه‌رن را به مجموعه خود اضافه کرد.
اما زمانه بازی دیگری را در سر داشت. آلمان‌ها در جنگ شکست خوردند و میگه‌رن به جرم فروش میراث فرهنگی هلند به نازی‌ها بازداشت و در دادگاه متهم به خیانت به وطن شد که مجازاتش اعدام بود. میگه‌رن در دادگاه واقعیت را ابراز کرد، اما هیچ‌کس حرف‌هایش را باور نکرد. تابلوهای جعلی در دادگاه توسط کارشناسان مورد بازبینی قرار گرفت و همگی بر اصل بودن آنها صحه گذاشتند. هیچ‌کس باور نمی‌کرد کسی بتواند با چنین دقت و ظرافتی این آثار را جعل کند. میگه‌رن از دادگاه درخواست کرد که وسایل مورد نیازش را در اختیارش بگذارند تا در حضور همه، یکی از آثار دوره طلایی را جعل کند!
میگه‌رن از اتهام خیانت تبرئه شد، اما به جرم جعل آثار هنری به زندان محکوم شد و چند سال بعد درگذشت. میگه‌رن به‌عنوان یک کلاهبردار در کار خود موفق بود، اما مشتری اصلی او گورینگ از او زیرک‌تر بود. اسکناس‌هایی که گورینگ در ازای تابلوها به میگه‌رن می‌داد همگی تقلبی بودند!


فرانک ویلیام آباگ ‌نیل (Frank William Abagnale)
صاحب کلکسیونی از انواع کلاهبرداری‌ها، قاضی، خلبان، جراح و استاد دانشگاه! و کسی که زندگی‌اش دستمایه ساخت فیلم «اگه می‌تونی منو بگیر» شد، در سال 1948 در آمریکا به دنیا آمد. وقتی او چهارده ساله بود پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند و این ضربه روحی بزرگی برای فرانک بود. دو سال بعد از خانه فرار کرد و به نیویورک رفت و در آنجا بود که فهمید برای امرار معاش چاره‌ای به‌جز کلاهبرداری ندارد.
پس از مدت کوتاهی او به یکی از حرفه‌ای‌ترین جاعلان چک بدل شد و چنان در کار خود مهارت پیدا کرد که هیچ بانکی قادر به تشخیص جعلی بودن چک‌های او نبود. فرانک برای آن‌که بتواند بدون پرداخت پول بلیت با هواپیما سفر کند، ‌با جعل کارت‌های شناسایی و مدرک خلبانی، ‌خود را به عنوان خلبان خط هوایی پان‌امریکن جا زد و از امتیاز خلبان‌ها برای مسافرت مجانی استفاده کرد. این موضوع لو رفت، اما قبل از آن‌که دست پلیس به او برسد، به شهر جورجیا فرار کرد و با هویت جعلی تازه‌ای، به عنوان یک دکتر در یک آپارتمان ساکن شد. از قضا در همسایگی فرانک یک دکتر واقعی زندگی می‌کرد و به فرانک پیشنهاد داد تا در بیمارستان شهر، مشغول به کار شود و فرانک این پیشنهاد را پذیرفت و 11 ماه به عنوان متخصص جراحی اطفال در آن بیمارستان به درمان بیماران پرداخت!

پس از آن به شهر لوئیزیانا رفت و با جعل مدرک حقوق از دانشگاه هاروارد به عنوان دادستان در دادگاه محلی لوئیزیانا استخدام شد. او پس از چندماه توسط یکی از فارغ‌التحصیلان واقعی هاروارد شناخته شد، اما قبل از آن‌که دستگیر شود، از آنجا به ایالت یوتا گریخت و با جعل مدرک دانشگاه کلمبیا، در دانشگاه بریگام در رشته جامعه‌شناسی شروع به تدریس کرد!
او سرانجام در سال 1969 در فرانسه دستگیر شد و زمانی که پلیس فرانسه این موضوع را اعلام کرد، 26 کشور خواستار محاکمه او در کشورشان شدند! فرانک به آمریکا منتقل شد و در آنجا به 12 سال زندان محکوم شد، ولی پس از گذراندن پنج سال آزاد شد.
فرانک آباگ نیل هم اکنون به‌عنوان کارشناس خبره جعل اسناد و چک با پلیس آمریکا همکاری می‌کند و با تأسیس شرکت آباگ‌نیل و شرکا به بانک‌ها نیز مشاوره می‌دهد!

حسین ک.( Hoseyn.k) کلاهبردار وطنی، مردی که کاخ دادگستری را فروخت، حدود 70 سال پیش در شهریار متولد شد.  ح.ک مردی بی‌سواد ولی باهوش بود و بی‌تردید اگر تحصیلات مناسبی داشت، به یکی از بزرگان ادب و علم کشور بدل می‌شد. اما او از جوانی به راهی غیر از آن کشیده شد.  حسین.ک با کلاهبرداری‌های کوچک روزگار می‌گذراند، اما این کارها برای مردی با هوش او کارهایی کوچک محسوب می‌شدند. تا این‌که یک روز طعمه بزرگ‌ترین کلاهبرداری خود را در جلوی در سفارت انگلیس شکار کرد؛ دو توریست آمریکایی که به دنبال خرید یک هتل در ایران بودند.
ح.ک آنها را به دفترش که در خیابان گیشا بود دعوت کرد و در آنجا به آنها پیشنهاد خرید یک ساختمان بزرگ و مجلل را به قیمت بسیار مناسب داد. این ساختمان، کاخ دادگستری بود که در خیابان خیام قرار داشت و هنوز هم به عنوان ساختمان دادگستری از آن استفاده می‌شود. قرار بازدید از کاخ برای فردای آن روز گذاشته شد و ح.ک همان روز عصر به آنجا رفت و با تطمیع اتاقدار وزیر وقت دادگستری، دفتر کار وزیر را برای مدت یک‌ساعت اجاره کرد.
 فردای آن روز قبل از آمدن مشتری‌ها، 200 جفت دمپایی پلاستیکی تهیه کرد و جلوی در اتاق‌های کاخ که یک ساختمان اداری محسوب می‌شد و در آن ساعت خالی بود، گذاشت. به اتاق وزیر رفت و منتظر شکارهایش شد. آمریکایی‌ها سروقت آمدند و ح.ک به عنوان صاحب آن عمارت، تمام ساختمان را به آنها نشان داد و وقتی مشتری‌ها درخواست دیدن داخل اتاق‌ها را داشتند،‌ به بهانه بودن مسافران و با نشان دادن دمپایی‌ها، آنها را منصرف می‌کرد.
مشتریان ساختمان را پسندیدند و به پول رایج آن زمان 500 هزار تومان به ح.ک پرداخت کردند و خوشحال از این معامله پرسود، برای تحویل ساختمان 10 روز دیگر مراجعه کردند.
اما همان‌جا بود که فهمیدند چه کلاه بزرگی بر سرشان رفته است. ح.ک همان روز معامله، به مصر فرار کرد و بعد از چند ماه زندگی در آنجا، به ایران بازگشت. اما در ایران بازداشت و به زندان محکوم شد و چند سال بعد از وقوع انقلاب اسلامی فوت کرد. ح.ک یک کلاهبردار ذاتی بود،‌حتی در زندان! او تلویزیون زندان را به یکی از زندانیان به قیمت 100 تومان فروخت و وقتی آن زندانی بعد از آزادی تلویزیون را زیر بغل زد و می‌خواست آن را با خود ببرد، فهمیده بود که چه کلاهی بر سرش رفته و مضحکه بقیه شده است!


منبع:www.inn.ir

نمره اعصاب شما چند است؟

این یک آزمون استاندارد روان شناسی است. شما باید خودتان را در هر یک از ده موقعیت زیر تصور کنید و گزینه

مناسب خودتان را پیدا کنید و علامت بزنید...

بعد از آن، باید نمره مناسب خودتان را در پرانتز انتهای هر گزینه بخوانید و مجموع نمرات تان را حساب کنید تا بفهمید که آیا شما از آن آدم هایی هستید که زیر فشارهای زندگی، به هم می ریزند و تسلیم می شوند یا این که با صبر و اعتماد به نفس، در برابر مشکلات زندگی مقاومت می کنید و می ایستید.

▪ فرض کنید کارفرمایتان از شما می خواهد به دفتر او بروید و هنگامی که شما را در دفترش می بیند، با لحن تندی با شما برخورد می کند. شما در این حالت، کدامیک از کارهای زیر را انجام می دهید؟

۱) احساس شکست و تحقیر می کنید و هنگامی که به محل کارتان برمی گردید، ماجرا را برای بقیه همکاران تان هم تعریف می کنید. (۲ نمره)

۲) به محل کارتان برمی گردید و سعی می کنید همه چیز را فراموش کنید. (۵ نمره)

۳) موضوع را با یکی از صمیمی ترین دوستان تان در میان می گذارید و سعی می کنید با کمک او راه حلی برای مشکل تان پیدا کنید. (۷ نمره)

▪ فرض کنید که یک هفته است وارد محل کار جدیدی شده اید اما هر چه تلاش می کنید، نمی توانید با هیچ کدام از همکاران جدیدتان دوست شوید. چه کار می کنید؟

۱) حوصله تان از این کار جدید سر می رود. دیر سر کار می روید و زود برمی گردید. (۲ نمره)

۲) کارتان را به درستی انجام می دهید اما هم زمان به دنبال کار مناسب تری هم می گردید. (۵ نمره)

۳) سعی می کنید بفهمید که مشکل از شماست یا همکاران تان. سعی می کنید علت این نوع رابطه را کشف کنید و راه حلی برایش پیدا کنید. (۷ نمره)

▪ فرض کنید چند ساعت روی یک پروژه وقت گذاشته اید اما کامپیوترتان دچار مشکلی می شود و تمام اطلاعاتی که روی سیستم ذخیره کرده بودید، از دست می رود. آن وقت شما ...

۱) دل تان می خواهد با مشت به صفحه مونیتور بکوبید و آن را خرد کنید. (۲ نمره)

۲) با عصبانیت از محل کارتان بیرون می آیید و از صحنه دور می شوید. (۵ نمره)

۳) ناراحت می شوید اما به این فکر می کنید که از چه راهی می شود دوباره این اطلاعات را به دست آورد و ذخیره کرد. (۷ نمره)

▪ فرض کنید که یک هفته برای پروژه تان زحمت کشیده اید و فقط چند ساعت دیگر تا موعد تحویل پروژه، وقت دارید اما هنوز قسمت هایی از کارتان مانده است که باید کامل شود. چه کار می کنید؟

۱) می خواهید کارتان را تمام کنید ولی آن قدر هیجان زده و عصبی هستید که نمی توانید روی کارتان تمرکز کنید. (۲ نمره)

۲) با خودتان می گویید: شاید بد نباشد اگر کمی هم استراحت کنم. (۵ نمره)

۳) با خودتان می گویید: «من که تا اینجا آمده ام، این چند ساعت را هم کار می کنم» و بعدش هم تصمیم می گیرید کارتان را به اتمام برسانید. (۷ نمره)

▪ فرض کنید کارفرمایتان شما را از سر کارتان اخراج می کند. چه کار می کنید؟

۱) آنقدر نگران و پریشان می شوید که شب خواب تان نمی برد. (۲ نمره)

۲) تصمیم می گیرید که چند روزی از کار به دور باشید (مثلا بروید مسافرت) و بعدش برگردید و به یک شغل جدید فکر کنید. (۵ نمره)

۳) نیازمندی های روزنامه را باز می کنید و به دنبال کار می گردید و از طریق دوستان و آشنایان تان هم جویای کار می شوید. (۷ نمره)

▪ فرض کنید در ارتباط با صمیمی ترین دوست تان دچار شک و تردید شده اید. چه کار می کنید؟

۱) مدام به این فکر می کنید که دوست تان قصد دارد شما را فریب بدهد و به شما خیانت کند. (۲ نمره)

۲) ارتباطتان را با او قطع می کنید. (۵ نمره)

۳) تصمیم می گیرید با او حرف بزنید و بفهمید که مشکل کجاست. (۷ نمره)

▪ فرض کنید رابطه تان با صمیمی ترین دوست تان به هم خورده است. آن وقت شما...

۱) خودتان را به بی خیالی می زنید و می گویید تقصیر خودش بود! (۲ نمره)

۲) سعی می کنید با دوست دیگری، یک ارتباط صمیمانه برقرار کنید. (۵ نمره)

۳) سعی می کنید بفهمید مشکل تان کجای کار بوده و اگر رفع شدنی است، مشکل را رفع کنید؛ وگرنه، در ارتباط های بعدی، بیشتر دقت کنید. (۷ نمره)

▪ شب است و شما دارید در بزرگراه رانندگی می کنید که ناگهان اتومبیل تان دچار مشکل می شود و در تاریکی تنها می مانید. آن وقت شما...

۱) وحشت می کنید که مبادا به شما حمله کنند یا ماشین تان را بدزدند. (۲ نمره)

۲) ماشین را قفل می کنید و برای کمک گرفتن به نزدیک ترین محل می روید. (۵ نمره)

۳) سعی می کنید از ماشین های دیگر کمک بگیرید. (۷نمره)

▪ دارید درست رانندگی می کنید اما ماشین پشت سرتان دستش را گذاشته است روی بوق و می خواهد از شما سبقت بگیرد. چه کار می کنید؟

۱) می گذارید رد شود ولی به او ناسزا می گویید. (۲ نمره)

۲) اهمیت نمی دهید چون هنوز فاصله اش با شما زیاد است. (۵ نمره)

۳) کنار می کشید تا از شما سبقت بگیرد و رد شود. (۷ نمره) 

▪ پلیس دارد به اشتباه شما را جریمه می کند در حالی که شما اطمینان دارید هیچ خلافی مرتکب نشده اید. چه کار می کنید؟

۱) با پلیس جر و بحث می کنید و به او می گویید به هیچ عنوان این جریمه را قبول نخواهید کرد. (۲ نمره)

۲) می دانید که بحث کردن با او هیچ فایده ای ندارد و به همین خاطر جریمه را سریع قبول می کنید. (۵ نمره)

۳) سعی تان را می کنید که در کمال آرامش او را متقاعد کنید اما وقتی می بینید که او به هیچ وجه، قبول نمی کند جریمه را قبول می کنید. (۷ نمره)

● تفسیر آزمون

به کسانی که در این آزمون، بیشتر از ۶۵ امتیاز آورده اند باید تبریک گفت و آنهایی هم که امتیازشان بین ۳۰ تا ۶۵ شده است، باید بدانند که در مواجهه با استرس های زندگی شان کمی مشکل دارند و بهتر است درباره راه های مقابله با استرس بیشتر مطالعه و تمرین کنند.

شغل بعضی از بازیکنان قبل از اینکه فوتبالیست‌های معروفی شوند

سرگذشت اغلب فوتبالیست‌های معروف چنین است. آنها که معمولا فوتبال را از زمین‌های خاکی جنوب شهر شروع کرده‌اند و بعدها، چنین روزهایی را رد کرده‌اند تا تبدیل به آدم‌های متمولی شوند. حرف‌های سید مهدی رحمتی بهانه‌ای شد تا تلنگری به گذشته برخی از فوتبالیست‌ها زده شود. کسانی که هنوز بازی می‌کند و یا از فوتبال خداحافظی کرده اند. در گذشته فوتبالیست‌ها اینقدر معروف نبودند تا چنین پول‌های هنگفتی را به جیب بزنند. برخی از آنها حتی در دوران اوج فوتبال خود که پیراهن تیم ملی را هم به تن می کردند، مجبور بودند بعد از تمرین به دل خیابان های شهر بزنند و مسافرکشی کنند، مانند کاظم سید علی خانی، غلامرضا فتح آبادی، پرویز مظلومی و عبدلعلی چنگیز. فتح آبادی در دوران اوج خود که در تیم ملی هم خوش می درخشید، مسافر کشی می کرد.

پرویز مظلومی سرمربی فعلی استقلال درباره آن روزها می گوید: «سال 62 و در بحبوحه جنگ تحمیلی اوضاع و احوال فوتبال چندان رو به راه نبود. در آن سال‌ها کاپیتان استقلال بودم اما عملا از فوتبال چیزی عایدم نمی‌شد و مجبور بودم برای امرار معاش چند ساعتی هم با تاکسی کار کنم. بازیکنان سرشناسی مثل عبدالعلی چنگیز و غلامرضا فتح‌آبادی که هم تیمی‌های من بودند، روی تاکسی کار می‌کردند.»

مظلومی در خط یوسف آباد ولی عصر کار می کرد و از هر مسافری پنج تومان کرایه می گرفت! برخلاف او و سه بازیکن دیگر کاظم سیدعلی خانی هنوز با تاکسی کار می کند و خرج خود و خانوده اش را با سختی به دست می آورد. روایت های جالب دیگری هم از شغل های برخی از بازیکنان در دوران بازیگری و یا پیش از آن وجود دارد که اشاره به آنها، نشان می دهد فوتبالیست ها آنقدر راحت که فکر می کنید، تبدیل به انسان های پولداری نشده اند.
رحمتی در ماشین می‌خوابید!
سید مهدی رحمتی می گوید پیش از اینکه فوتبال بازی کند در خط راه آهن-خانی آباد مسافرکشی می کرده است. او به دلیل پاره ای از مشکلات خانوادگی حتی بعضی شب‌ها مجبور بود در پیکان گوجه ای اش شب را صبح کند.
صادقی مسافرکشی می‌کرد

امیر حسین صادقی مدافع معروف استقلال هم مسافر کشی می کرد. اودر سال 79 و در دورانی که تیم در امید استقلال بازی می کرد، همزمان در یک آژانس واقع در بهار شیراز کار می کرد تا بتواند خرج خود را در بیاورد. ماشین او یک پیکان خسته بود!
عنایتی، کارگر ساده

رضا عنایتی از گفتن واقعیت‌ها ابایی ندارد. مهاجم این روزهای سپاهان که رکورد گلزنی در تاریخ لیگ را مال خود کرده، در سن 15 سالگی در مشهد دست‌فروشی می‌کرد. او بعدها به یکی از کارخانه‌های فرش‌بافی رفت و در آنجا کارگری کرد. او بعدها تبدیل به ستاره ابومسلم شد و با حضور در استقلال و امارات پول‌های زیادی به جیب زد.
ستاره وانت‌دار
عباس کارگر ستاره اسبق تیم ملی و پرسپولیس هنوز با وانت کار می کند. او که در فوتبال به هیچ نرسید مجبور است برای امرار معاش خود و خانواده اش با وانت بارکشی کند.
دایی دست‌فروشی کرده؟

علی دایی یک بار اعلام کرد در دوران دانشجویی دست فروشی می کرده و با کارگری به اینجا رسیده است. ولی دوستان نزدیک دایی که سال هاست با او ارتباط نزدیکی دارند می گوید، این businessman معروف هیچ گاه دست فروشی نکرده چون وضع مالی خانواده اش بد نبوده است.
شماره هشت مسافرکش

علی کریمی شماره هشت تاریخی فوتبال ایران سال 71 در کرج مسافرکشی می کرد. او یک پیکان گوجه ای داشت. کریمی قبل و بعد از تمرین پرسپولیس با ماشین خود کار می کرد تا خرج خود را در بیاورد. نقل است زمانی که او به دفتر یکی از روزنامه های ورزشی رفت بود، برای آنکه نشان دهد واضع مالی بسیار بدی دارد تمام دارایی اش را رو کرد که یک اسکناس هزار تومانی بود.
جوراب‌فروشی که مشهور شد

حسن خان محمدی ستاره سابق پرسپولیس که سال ها پیراهن این تیم را به تن کرد پیش از آنکه آدم معروفی شود مجبور بود با دست فروشی خرج خود را در بیاورد. یکی از دوستان نزدیک او می گوید در ابتدای دهه 70 خان محمدی در شهرک عربو سعادت آباد بساط جوراب فروشی راه می انداخت و مشتریان را روی هوا می‌زد!
مربی کارت فروش

یکی از معروف ترین مربیان فوتبال ایران که در حال حاضر بنا به دلایلی نمی تواند کار کند، روزی مجبور شد برای کسب درآمد راهی خارج شود. او به ژاپن رفت تا کسب و کاری به راه بیاندازد اما در نهایت به دلیل فروش کارت تلفن تقلبی دیپورت شد تا به ایران بازگردد.
ستاره‌ای که تاکسی پدرش را فروخت
ستاره استقلال هیچ‌گاه با تاکسی کار نکرد اما به دلیل آتش گرفتن دکان پدرش که تمام دارایی او بود، برایش یک تاکسی خرید تا با آن کار کند. این ستاره آبی‌ها که رقیب اصلی علی دایی در بیزینس است و ماهیانه میلیاردها به جیب می زند، بعدها مجبور شد این تاکسی را بفروشد چون پدرش به مسافران می‌گفت که این ستاره، پسرش است!
کیا، ماهر در پشم‌چینی!

مهدی مهدوی کیا هنوز پشم های گوسفندان را می چیند. او که پیش از تبدیل شدن به یک فوتبالیست معروف مجبور بود در مزرعه پدرش در روستای چشمه اراک کند، علاوه بر کارهای کشاورزی در دامداری هم فعالیت زیاد می‌کرد. دوستان نزدیک کیا می‌گویند او حتی زمانیکه در آلمان بازی می‌کرد، در زمان تعطیلات به مزرعه پدرش سر می‌زد تا در اموارات به او کار کند. می‌گویند مهدی در چیدن پشم‌های گوسفندان تبحر ویژه‌ای دارد!
گلر مسافرکش

وحید قلیچ گلر اسبق پرسپولیس در سال 72 یک پیکان داشت و در آژانس کار می‌کرد. گلر مطرح قرمزها بارها از این موضوع گفته است. او با پیکان خود خرج خانواده‌اش را می‌داد.
ستاره‌های شالیزار!
شیث رضایی و مهرداد اولادی که هر دو اصلیتی مازندرانی دارند پیش از آنکه فوتبال بازی کنند، مجبور بودند کشاورزی کنند. شیث در یکی از شهرهای ساری کشاوری می کرد و مهرداد اولادی در شالیزارهای قائمشهر. این دو الان در پرسپولیس و ملوان به آب و نانی رسیده اند و کمتر راه شان به ولایت شان می افتد!
کبوترداری!

بعضی از بازیکنان فوتبال هم از طریق جانوران مخارج خود را در می آورند. بعضی از این فوتبالیست ها که هنوز به شغل کبوتر داری مشغول هستند، با هر نقل و انتقالی پرنده های زبان بسته خود را به محل زندگی شان می برند. یکی از این فوتبالیست ها که در بوشهر بازی می کند از دوران بچگی به کار با کبوتران و جلد کردن آنها علاقه ویژه ای داشت. او مخارج خود را از طریق جوجه کشی در آورد. این بازیکن استاد برخی از ستاره های فوتبال ایران در امور کبوترداری هم هست. یکی از شاگردان او در پرسپولیس بازی می کند!


منبع:www.aftabnews.ir