وبلاگ شخصی احسان کرمی

من هرگز نمی نالم! قرنها نالیدن بس است... می خواهم فریاد بزنم اگر نتوانستم سکوت می کنم.....خاموش مردن بهتر از نالیدن است

وبلاگ شخصی احسان کرمی

من هرگز نمی نالم! قرنها نالیدن بس است... می خواهم فریاد بزنم اگر نتوانستم سکوت می کنم.....خاموش مردن بهتر از نالیدن است

دستان دعاکننده


فداکاری

این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 برمیگردد.در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند.برای امرار معاش این خانواده ی بزرگ پدر می بایست به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد.
در همان وضعیت اسفباک،آلبرت دووِر و برادرش آلبرشت(دوتا از 18 فرزند)رویایی را در سر می پروراندند.هردوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند،اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آنها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب دو برادر تصمیمی گرفتند آنها قرار گذاشتند که با سکه قرعه بیندازند. بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادردیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهارسال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.آنها در صبح یک روز یکشنبه در کلیسایی سکه انداختند و آلبرشت دوور برنده شد.
آلبرشت به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کارکرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزو بهترین هنرجویان بود حمایت کند نقاشی های آلبرت حتی بهتر از اکثر استادانش بود.در زمان فارغ التحصیلی،او در آمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.
وقتی هنرمند جوان پس از 4 سال به دهکده اش برگشت،یک ضیافت شام برپا کردند.بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود،یک نوشیدنی تعارف کرد و چنین گفت:آلبرت برادر بزرگوارم حالا نوبت توست،تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم.
تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت.اشک در چشمان او سرازیر شد...سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت:نه برادر من نمی توانم به نورنبرگ بروم،دیگر خیلی دیر شده،ببین 4 سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده،استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی احساس می کنم،به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان آب را در دست راستم نگه دارم...من نمی توانم با مداد و قلمو کار کنم،برای من دیگر خیلی دیر شده...
بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد.هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر،قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های او در هر موزه ی بزرگی در سراسر جهان نگه داری می شود.

با تشکر از خانم سیما سماواتی

یه فکری!

باسلام به همه ی دوستان عزیز من تصمیم گرفتم به دلیل عوض شدن فضای وبلاگ وپیشنهاد بعضی از دوستان وهمچنین تک محوری نشدن مطالب از شما بخوام که مطالب خودتون رو در هر زمینه ای  به این آدرس بفرستید تا به تناوب وبا اسم خودتون در وبلاگ قرار داده بشه .موضوعش خیلی مهم نیست البته اگه از مطالب زرد! نباشه خیلی بهتره و مهمتر اینکه مطلبتون حتما + یا - سن خاصی نباشه و برای همه قابل استفاده باشهبا تشکر از همه ی دوستای گلم


آدرس ایمیل:   Ehsankarami_ir@yahoo.com

مسلمان

مسلمان


جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :آری من مسلمانم.جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد وجوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود

یادمان باشد....



یادمان باشد که: او که زیر سایه دیگری راه می‌رود، خودش سایه‌ای ندارد.
یادمان باشد که: هر روز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را.
یادمان باشد که: زخم نیست آنچه درد می‌آورد، عفونت است.
یادمان باشد که: در حرکت همیشه افق‌های تازه هست.
یادمان باشد که: دست به کاری نزنم که نتوانم آن را برای دیگران تعریف کنم.
یادمان باشد که: آنها که دوستشان می‌دارم می‌توانند دوستم نداشته باشند.
یادمان باشد که: فرار؛ راه به دخمه‌ای می‌برد برای پنهان شدن نه آزادی.
یادمان باشد که: باورهایم شاید دروغ باشند.
یادمان باشد که: لبخندم را توى آیینه جا نگذارم.
یادمان باشد که: آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته‌اند و او را راه می‌برند.
یادمان باشد که: لزومی ندارد همان قدر که تو برای من عزیزی، من هم برایت عزیز باشم.
یادمان باشد که: محبتی که به دیگری می‌کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد.
یادمان باشد که: اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید.
یادمان باشد که: دلخوشی‌ها هیچکدام ماندگار نیستند.
یادمان باشد که: تا وقتی اوضاع بدتر نشده! یعنی همه چیز رو به راه است.
یادمان باشد که: هوشیاری یعنی زیستن با لحظه‌ها.
یادمان باشد که: آرامش جایی فراتر از ما نیست.
یادمان باشد که: من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم.
یادمان باشد که: برای پاسخ دادن به احمق، باید احمق بود!
یادمان باشد که: در خسته‌ترین ثانیه‌های عمر هم هنوز رمقی برای انجام برخی کارهای کوچک هست!
یادمان باشد که: لازم است گاهی با خودم رو راست‌تر از این باشم که هستم.
یادمان باشد که: سهم هیچکس را هیچ کجا نگذاشته‌اند، هر کسی سهم خودش را می‌آفریند.
یادمان باشد که: آن هنگام که از دست دادن عادت می‌شود، بدست آوردن هم دیگر آرزو نیست.
یادمان باشد که: پیشترها چیزهایی برایم مهم بودند که حالا دیگر مهم نیستند.
یادمان باشد که: آنچه امروز برایم مهم است، فردا نخواهد بود.
یادمان باشد که: نیازمند کمک‌اند آنها که منتظر کمکشان نشسته‌ایم.
یادمان باشد که: هرگر به تمامی ناامید نمی‌شوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی.
یادمان باشد که: غیر قابل تحمل وجود ندارد.
یادمان باشد که: گاهی مجبور است برای راحت کردن خیال دیگران خودش را خوشحال نشان بدهد.
یادمان باشد که: خوبی آنچه که ندارم این است که نگران از دست دادن‌اش نخواهم بود.
یادمان باشد که: وظیفه من این است؛ حمل باری که خودم هستم تا آخر راه.
یادمان باشد که: در هر یقینی می‌توان شک کرد و این تکاپوی خرد است.
یادمان باشد که: همیشه چند قدم آخر است که سخت‌ترین قسمت راه است.
یادمان باشد که: امید، خوشبختانه از دست دادنی نیست.
یادمان باشد که: به جستجوى راه باشم، نه همراه.
یادمان باشد که: هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها

سکوت



من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها

ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو ، راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من




فریدون مشیری